حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

زنده رود

شاد آمد و آب آمد زاینده به جان آمد         عشق آمد وشور آمدزاینده به نور آمد       مهر آمدو آبان است، جان اصفهان آمد       رو به سوی رود آرید،آن آب وسبو آمد     آن شکر بجا آرید این خنده به لب آمد         مردم لب رود آیید این رود به خروش آمد   سلام حسین مامان  عزیزم بالاخره آب زایند رود را باز کردند خیلی خوشحال شدیم چون    هروقت از کنار سی وسه پل رد میشدیم واقعا دلمون به درد میومد البته بعداز چند ماه دوباره میبندند ولی بازم خدا را شکر  همین هم کافیه چون واقعا دلتنگ شده بودیم . روز جمعه شانزدهم آبان تصمیم گرفتیم...
20 آبان 1393

27 ماهگی پسرم

سلام عشق کوچولوی من ،عزیزم روزها خیلی سریع میگذره وتو هر روز بزرگتر میشی از یک طرف دوست دارم زود بزرگ بشی واز یک طرف دلم برای کوچکتر بودنت تنگ میشه ،خوش بحالت عزیزم که چه دنیایی داری وقتایی که با یه اسباب بازی سرگرم میشی و غرق در بازی میشی بابا احمد میگه خوش بحال حسین که داره برای خودش چه صفایی میکنه  واقعا خوش بحالت  از احوالات این روزهات هرچی بگم کم گفتم ماشاالله حسلبی شیرین زبونی میکنی وهر چیز بگیم فورا یاد میگیری دیگه نیاز به نوشتن نیست چون تقریبا همه چیز را میگی واینکه از وقتی مهدی بهت گفته محرم داره میاد ومیریم تعزیه دیگه دل تو دلت نیست از بس تعزیه دوست داری البته اسب تعزیه رابیشتر دوست داری وهر روز تبلت را برمیداری وخو...
20 آبان 1393

ازشیر‌ گرفتن حسین

تو را از شیر میگیرند تا بوی کودکیت را از یاد ببری...واین اولین تجربه انسان است برای از دست دادن چیزی که دوستش میدارد..... سلام عزیز دلم ،هستی مامان  بعداز گذشت دوسه روز از برگشتمون از مشهد تصمیم گرفتم که تو را از شیر بگیرم البته بابایی خیلی اصرار میکرد چون مامانی یکم ضعیف شده بودم وکم قوت وگرنه اگه دست خودم بود حالا حالاها ادامه میدادم ،چون وقتی بهت شیر میدادم خیلی آرامش میگرفتم . یکشنبه سیزده آبان بود مصادف با عید قربان ساعت هشت ونیم که شد آخرین شیر را بهت دادم بغض کرده بودم حسابی بابایی هم چندتا عکس گرفت که یادگاری برامون بمونه ،من اصلا نگاهت نمیکردم شیرت را خوردی ورفتی پایین پیش عزیز ،من از تلخک استفاده کردم وبعد از دوساعتی ...
20 آبان 1393

26ماهگی پسرم

سلام نفسم ،عشقم ،زندگی من ،حسین جونم قشنگترین اتفاق تو این ماه رفتن به پابوس امام رضا بود ،بابایی خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود که حتما ما را ببره مشهد،وباید عرض کنم که بابایی هر تصمیمی بگیره حتما عملی میکنه ،برای همین از طرف کارش برامون بلیط گرفت این دفعه تصمیم گرفتیم که با اتوبوس بریم یه خورده از بابت تو نگران بودیم ،ولی خواستیم تجربه کنیم تو خیلی خوشحال بودی وهمش میگفتی مسد مسد،یعنی مشهد .  راستی عزیز هم در آخرین لحظات با ما همسفر شد ای دفعه جای مامان جون حسابی خالی بود ، چهارم مهرماه راهی سفر شدیم خدا راشکر تو اتوبوس اصلا اذیت نکردی وتازه کلی هم بهت خوش گذشت.توی مشهد هم پسر خوبی بودی ولی گهگاهی اذیت میکردی ،یعنی همش توی صحن ...
1 آبان 1393
1